هوا که سرد میشد دوتا بخاری نفتی آزمایش یشمی و عنابی رنگ را از توی زیرزمین بیرون میکشیدیم و توی هال و پذیرایی علم میکردیم، چسباندن پاها به بدنه داغ و گرم بخاری حال آدم را جا میآورد اما از آن بهتر سیبزمینیهایی بود که مادر نصف میکرد نمک میزد و میچسباند به تنور بخاری، زندگی طعم داشت، خانه گرم بود.
از عوارض بالا رفتن سن هم اینه که میری توالت شرکت اون وسط یهو به این فکر میکنی که در رو قفل کردی یا نه، بعد اینکه در اونقدر ازت فاصله داره که کاریش نمیشه کرد، خیره میشی به در و سرنوشت محتومت!
همیشه عجله داشتهایم، هیچوقت از لحظات لذت نمیبریم، مثلن نشده حین سیب خوردن اول نگاهش کنیم و حجمش را حس کنیم و بعد بویش کنیم و چشمهایمان را ببندیم و وقت خوردنش به صدای خرد شدنش زیر دندان گوش دهیم ... عجله داریم و خودمان هم نمیدانیم که چرا!
از این مغازهها بود که پشتش خانه بود با یک در به خانه وصل بود مرد تنومند ریشداری پشت دخل مغازه با اورکت امریکایی نشسته بود قیمت پنیر تبریزی را پرسیدم سرش را چرخاند به طرف در و داد زد: مامان پنیر چنده؟ تصور چهره مرد و مامان گفتنش برایم جالب بود و یادم آمد خودم هم مامان میگویم!
اولین بار سال ۶۸ ساندویچ خوردم، ساندویچ همبرگر توی این نونای بولکی، کلاس اول راهنمایی بودم. انگار قطعهای از بهشت رو داده بودن به من، لقمههای کوچیک کوچیک میگرفتم که تموم نشه، دوتا نوشابه باهاش خوردم، پول جمع کرده بودم برای این لحظه، اون لحظه توی ساندویچی من خوشبخترین آدم بودم.
+ از میان همینطوریهای روزانه
زن حولهی حمام را باز کرد آمد از روی دستگیره در پیراهن چارخانهی مرد را برداشت پوشید و دکمهها را بست، پیراهن مرد تا بالای رانهای زن رسید، توی آینه نگاه کرد و موها را پشت سر جمع کرد، چشمها را بست، نفس عمیقی کشید بوی مرد پیچید توی دماغش.
باران بزند، هوای احساس بپیچد توی کوچه ها و نفس های خیس خیابان بزند توی سرت و یادت بیاید روزی دستهایش را گرفته بودی و خیابان را پائین رفته بودی و توی یک لحظه دیده بودی قطره های باران ریخته بود روی لبهایش و خواسته بودی ببوسی ولی نمیشد، باران میزند و تو یادت می آید که دلتنگی شبیه هیچ چیزی روی زمین نیست، دلتنگی شبیه دلتنگی ست و سخت آدمی را می فشارد ..
رشت این خوبی را دارد که میشود خودت را تویش گم کنی، بزنی توی کوچههای قدیمیاش، کوچهها و خیابانهای پیچ در پیچ با دیوارهای آجری که از تویشان درخت درآمده و سفالهای روی دیوارها یک در میان ریخته است، باران هم میبارد، تصویر خانهها روی کف خیابان میافتد و تو در این گم شدن پیدا میشوی.
برای یک سری لحظات هیچ توصیفی نداریم فقط درونش غرق میشویم، مثل زنی که روی پنجه پا میایستد تا لبها یا زیر گلوی مردی را ببوسد، یا اینکه یک لحظه دستش را میگذارد روی دست مردی روی دندهی ماشین.
مرد ترازو رو توی پیاده رو جلوی روزنانه فروشی گذاشته بود جلوش زنی رد میشد پونصد تومن داد بهش مرد گفت من گدا نیستم باید وزن کنید زن گفت من نمیخوام وزنم رو بدونم بعد به من گفت شما وزن کن منم وزن کردم، گفتم ترازوت درسته گفت آره! زن رفت و من موندم با توهم اضافه وزن.
پسرعموم دوچرخه ۲۸ داشت من قدّم نمیرسید روی زین بشینم، یه پام رو اینور روی رکاب میذاشتم اون یکی پارو هم از زیر میله افقی بدنه رد میکردم میذاشتم روی اون رکاب و یه وری پا میزدم، این شکلی دوچرخهسواری یاد گرفتم، البته با زخم و زیل شدن فراوان.
یک چیز را میدانی! ما آدمها تشنهی دوست داشته شدن هستیم، اینکه کسی ما را بخواهد و این خواستن را بروز دهد، برای بودن ما از خودش عطش نشان دهد، اما خب گاهی یادمانمیرود آن آدمهای دیگر هم مثل خود ما هستن، یادمانمیرود برای بودنشان باید همان عطش خواستنشان را نشانشان دهیم ولی یادمان میرود و از اینجا "دوست داشتن" دچار رنج میشود.
زن و مرد همسایه بحث میکنند، بدوبیراه نثار خانواده همدیگر میکنند، انگار توی خانه فضای کافی برای مشاجره ندارند در خانه را باز میگذارند، صدایشان میکوبد پشت در خانهی ما. تا اینجا پدر زن دو هیچ در فحشها از پدر مرد جلو افتاده.
راننده بغلی توی ترافیک دستش توی دماغش بود آروم چرخید به سمت من نگاه کرد دید دارم نگاش میکنم یه خرده توقف کرد جا خورد دستش رو کشید، احساس شرمندگی کردم سرم رو انداختم پایین، حس کردم مزاحم خلسه و آرامشش شدم.
بوها و صداها توی عکسها حبس میشوند، عکسی را باز میکنی یکهو ناخودآگاه بو و طعم چای روی آتش و رطوبت جنگل میریزد روی میز، آهنگی پِلی میشود، انگار باران میبارد.