-
391
سهشنبه 14 بهمن 1393 12:55
آدمی ست دیگر ، گاهی به خنده دلش می گیرد و گاهی به غم باز می شود خاطر پریشانش. ای لیا
-
390
سهشنبه 14 بهمن 1393 12:54
فاصله را تنهایی را پر می کند ، آبی ِ سرگردان در نگاه تو ... و لبریز می کند خاطره را همین را ، لحظه را ... ای لیا
-
389
سهشنبه 14 بهمن 1393 12:53
چقدر گم می شود در بی تو ، من بودن، در خاطره ای تنها یک نفر بودن. حجم سایه ات که مانده روی دیوار، زیر سردی پوست تنت دستت که نه! دستم ، خالی از گَرمی تنت. چای که می ریختی با طعم خنده ات می پیچید در هوا بوی چای ، بوی نگاهت که می دیدی. پیاده می رفت پاهایم با تو خودم مانده بودم در حسرت با تو تنها بودن تنها رفتن ... گم می...
-
388 - سرنوشت
سهشنبه 14 بهمن 1393 12:47
می گویند : سرنوشت از پیش نوشته شده است . ولی نویسنده یادش رفته است نقطه ای در انتهای متن بگذارد ...
-
387
یکشنبه 12 بهمن 1393 17:02
شعری دست کرده است توی موهای زن. طعم نوازشهای مردی میرود زیر دندان کلمات! ای لیا اینستاگرام من : iliya.7
-
386
یکشنبه 12 بهمن 1393 17:01
بیدار شوی، ساعت سه و نمیدانم چند دقیقه صبح باشد، سمفونی باران روی شیشه و تن عریان خیابان ریتم گرفته باشد، دانه دانه صداهای خوردن قطرات تو را بردارد و ببرد در دل خاطرات دفن کند، بروی و بنشینی کنار پنجره آشپزخانه، نگاه کنی به عبور حجم لخت باران که از مقابل نور تیر چراغ برق میگذرد و ضربه هائی که میخورد روی آب جمع شده...
-
385
یکشنبه 12 بهمن 1393 16:59
تهران، باران که بارید، آسمان هم آبیست، میماند طعم گیسوان زنی که بنشیند در آغوش باد و بزند روی دیوارهای مرده این شهر! ای لیا
-
384
یکشنبه 12 بهمن 1393 16:59
به زن گفته بود : بذار من تو دریای گیسوانت غرق بشم! زن توی چشمهای مرد نگاه کرد و دید مرد دارد در جای دیگری شنا میکند!چشمهایش را مالید ... خود مرد بود، کرال سینه میرفت! + داستانک
-
383 - رمان "اتوبوسی بر خط افق"
یکشنبه 12 بهمن 1393 16:58
چای را خورده و نخورده دست دراز کرد و گذاشت کنار دستم روی میز، به بیرون خیره بودم، پشت بوفه چندتائی از بچه ها سیگار دود میکردند. یکیشان دود سیگار را فوت میکرد سمت آسمان. دود پیچ میخورد و یک جائی در آسمان محو میشد. "چکار میکنی بالاخره؟ امشب هستی؟" لیوان چای را کوبیدم روی میز، یعنی کوبیده شد، معادلات فیزیک و...
-
382
یکشنبه 12 بهمن 1393 16:57
برای دیده شدن فقط کافیست در فاصله مناسبی از آدمها بایستید، گاهی دور و گاهی نزدیک ... + از میان همینطوری های روزانه
-
381 - دوزار باران!
شنبه 11 بهمن 1393 10:48
حال ما به همین دوزار باران از این رو میشود به آن رو!مسخره مان نکنید،خُل نیستیم، دیوانه ایم! من خودم را جائی در سال هشتاد جا گذاشته ام، جائی در جنگل های شمال،در میان بوی چوب ، خاک و دودِ مرطوبش، جائی در میان بارانش ... من گم شده ام، پیدایم نکنید. + از میان همینطوری های روزانه
-
380
چهارشنبه 8 بهمن 1393 09:29
می دانم بانو! بعد از تو شعر ، به منحنی تن هیچ زنی نخواهد نشست. ای لیا
-
379
چهارشنبه 8 بهمن 1393 09:28
بالا رفتیم ماست نبود. نصف شیشه را که خورد ، کلاغ مست ِ قصه اینبار به خانه اش رسید ای لیا
-
378
چهارشنبه 8 بهمن 1393 09:28
باران است و بودنم چه غمگین است ، به قدر یک ها کردن روی شیشه ی خاطرها. ای لیا
-
377
چهارشنبه 8 بهمن 1393 09:27
تنهایی ست دیگر بر می دارد تیغ را و می کشد روی همه ی رگهای عادت روی پوست ورآمده ی خاطرات. ای لیا
-
376
دوشنبه 6 بهمن 1393 09:17
به سینه های درشت زن خیره بود، نمیتوانست چشم بردارد، یکی دو تا دکمه بالائی مانتوی زن از همدیگر فاصله گرفته بودند، سعی میکرد زیر لباس را هم تجسم کند، تمام تصویر را توی ذهنش ذخیره میکرد، برای وقت های تنهائیش لابد! زن رسید خانه، مانتو را در آورد، دست کرد داخل سوتین و قالبها را کشید بیرون، راحت شد، نفسی بلند کشید، دستهایش...
-
375
دوشنبه 6 بهمن 1393 09:16
مرد عکس ها را نگاه میکند، اتاق تاریک است، ساعت از دو نیمه شب گذشته، نور مانیتور افتاده است روی صورت مرد، روی عکسی سیاه و سفیدی توقف میکند، زن ایستاده است و تکیه داده است به دیوار، لبخندی از توی سینه مرد میدود و میرسد به لبهایش، برمیگردد عقب و تکیه میدهد به صندلی، دستهایش را جمع میکند توی سینه، انگشت دست راست را...
-
374
دوشنبه 6 بهمن 1393 09:15
احساس امنیت با خود امنیت فرق داره ها، حس امنیت ایجاد کنید! + از میان همینطوری های روزانه
-
373
دوشنبه 6 بهمن 1393 09:15
برخی چیزها را نباید دوباره تجربه کرد، یکبار از روی جنازه ات رد شده است آن تجربه، دیگر سر راهش قرار نگیر! + از میان همینطوری های روزانه
-
372
دوشنبه 6 بهمن 1393 09:13
"بذار تجربت کنم، چه ایرادی داره خب!؟" مرد خودش را رها میکند تا برسد به پشتی صندلی، دست را گذاشته است روی چانه، ته ریش وامانده اش را میخاراند، نگاه میکند به صفحه مونیتور، ... + داستانک
-
371 - آغوش
دوشنبه 6 بهمن 1393 09:13
روز اولی که حوا دلش گرفته بود، آدم نمیدانست که چه کند، هرچه کرد حوا دلش سبک نشد، آمد پشت سرش ایستاد چشمهایش را بست سرش را جلو آورد موهای حوا را بو کشید حوا پا عقب گذاشت خورد به سینه آدم، آدم دستهایش را جمع کرد دور حوا، حوا سرش را خم کرد روی بازوی آدم، دلش آرام شد. + داستانک
-
370
شنبه 4 بهمن 1393 10:28
زندگی خطوط دَرهم ِ آدمیانی ست که گاهی ندانسته هم را قطع می کنند. ای لیا
-
369
شنبه 4 بهمن 1393 10:27
آدم است دیگر دلش تنگ خوابی ست که دیگر نمیبیند. ای لیا
-
368
شنبه 4 بهمن 1393 10:26
آدمی ست دیگر، بعد از مردنش، خوب میشود! ای لیا
-
367 - مشکی رنگ فلان!
شنبه 4 بهمن 1393 10:26
عادت نداشته ام و ندارم رخت عزا بپوشم، یعنی برای مردن آدمها مشکی بپوشم، مشکی رنگ عزا نیست، رنگیست برای خودش، حالا چرا شده رنگِ رخت عزا، داستانش بماند. شب سیاه است، مثل قیر است، همانی که سهراب پایش در آن گیر کرده بود، شب برای خودش مخزن الاسرار حرفهای ناگفته ایست که همه شان هم رنگ غم ندارند، اتفاقن تویشان بگردی شادی هم...
-
366 - به یاد بابک اباذری
شنبه 4 بهمن 1393 10:25
شاعر نمیمیرد شاعر در میان کلمات جان می گیرد حل میشود و هربار کسی شعری بگوید شاعر همانجا ایستاده در بین کلمات لبخند میزند. ای لیا
-
365
شنبه 4 بهمن 1393 10:24
"توی ساحل ایستاده باشی، آب بیاید دور پاهایت را بگیرد، پاهایت فرو رود داخل شن، خنکی از کف پاهایت بدود بیاید بالا زیر قفسه سینه ات، خودت را جمع کنی، مچاله شوی، نسیمی بوزد، بزند روی صورتت، هوا هم دم کرده باشد، مثلن عصر یک روز تابستانی ..." گفتم : تو را اینطور می بینم، همینقدر واقعی! + از میان همیطوری های روزانه
-
364 - کافه گردی
شنبه 4 بهمن 1393 10:24
حالا نه اینکه کافه گرد باشم و مثلن مثل نویسنده و شاعر جماعت بروم ایده بگیرم و بنشینم سیگار دود کنم و الخ! ولی تقریبن تمامی کافه های اطراف دانشگاه تهران و خیابان وصال و اینها را رفته ام، از بین اینها دو هفته پیش عصر پنج شنبه ای بعد از آشخوران توی نیکوصفت گفتیم برویم یک جای دنجی پیدا کنیم توی آن سرمای استخوان سوز و...
-
364 - احمق!
شنبه 4 بهمن 1393 10:23
گفت : احمق، اون دوسِت نداره! در دلم خندیدم، نمیدانست که عشق فقط در وصال نیست، گاه عشق میشود همین دوست داشتن تو ...
-
363
شنبه 4 بهمن 1393 10:21
من را چه به فوتبال، من درباره تو می نویسم، درباره همین خندیدنت، که زندگی تازه میشود، خون تازه جاری میشود، در کالبد بی جان خاطره ها. تو بخند، من بنشینم و محو نگاهت، که میخندد یک خط در میان ... ای لیا